تو را
و گر تن است به دل ميکشد جفاي تو را اگر دل است به جان ميخرد هواي تو را
به ياد روي تو تا زندهام همي گريم که آب ديده کشد آتش هواي تو را
کليد هشت بهشت ار به من دهد رضوان نه مردم ار بگذارم در سراي تو را
اگر به جان و جهانم دهد رضاي تو دست به ترک هر دو به دست آورم رضاي تو را
بگير دست من افتاده را که در ره عشق به پاي صدق به سر ميبرم وفاي تو را
چه خواهي از من درويش چون ادا نکند خراج هر دو جهان نيمهي بهاي تو را
برون سلطنت عشق هر چه پيش آيد درون بدان نشود ملتفت گداي تو را
سزد اگر ندهد مهر ديگري در دل که کس به غير تو شايسته نيست جاي تو را
مرا بلاي تو از محنت جهان برهاند چگونه شکر کنم نعمت بلاي تو را
اگر چه راي تو در عشق کشتن من بود براي خويش نکردم خلاف راي تو را
به دست مردم ديده چو سيف فرغاني به آب چشم بشستيم خاک پاي تو را